اندکی صبر سحر نزدیک است


۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

تجربه سال نو



تلفنم زنگ خورد، ناصر بود. از بچه های دانشگاه بود. پسر آرومی بود، معمولا با کسی کار نداشت. همیشه فکر درس و پاس کردن واحدهای درسیش بود.

اول نشناختمش، 4 ماهی میشد ازش خبری نداشتم، میخواست سرکارم بذاره ولی وقتی اون خنده مخصوصشو با صدای عجیب و غریب شنیدم دیگه خودشو لو داده بود. از تموم شدن درسش میگفت و از کار جور کردن داداشش در کرج. می گفت شرکت خوبیه، خیلی راحتم. راستش بهش حسودیم شد، چند لحظه از رشته تحصیلی خودم بدم اومد، در حالی که همیشه بهش مینازیدم و خیلی باهاش حال میکنم. با خودم گفتم کاش منم معماری میخوندم.

چند روزی گذشت. مثل عادت همیشگی عصرام، داشتم تو کافه کلک چال قهوه میخوردم که ناصر دوباره تماس گرفت. گفت که خبر بیکاری من ناراحتش کرده و میخواد به واسطه داداشش با مدیرعامل شرکت صحبت کنه و منم بکشنونه شرکت. حرفش خیلی ذوق زدم کرد، بیکاری چند ماهه خیلی عذابم داده بود، دیگه داشتم کم میاوردم. چند لحظه فکر کردم که ناصر فرشته نجاتیه که خدا فرستادتش. با خودم میگفتم که بالاخره منم میتونم حسابداری رو، تو یه شرکت ساختمونی بزرگ و کت و کلفت شروع کنم. چند وقت گذشت ناصر بابت این که نتیجه رو بهم خبر بده تماس بگیره. خیلی استرس داشتم ولی ناصر با هیجان بهم گفت که خبرش خوشه و مدیرعامل با همکاریم موافقت کرده، به شرطی که چند روز کارمو ببینه و بپسنده.

اتوبوس داشت به پل فردیس نزدیک میشد، به ناصر زنگ زدم. بهش گفتم من کرجم کجا بیام. گفت که کرج پیاده نشم و مستقیم بیام ترمینال غرب اونجا ببینمش. منم که همه شب رو داشتم حساب کتاب پس اندازای حقوق آیندم رو میکردم که کی میتونم ماشینی بخرم و خونه لوکسی اجاره کنم، اعتراضی نکردمو قرارمون ترمینال آزادی شد.

دم در شرکت بودیم. ناصر گفت گوشیتو خاموش کن، زنگ بخوره رئیس ناراحت میشه. هرجقدر دنبال تابلویی چیزی گشتم اسم و رسم شرکت رو فهمم، پیدا نکردم. رفتیم داخل و آقای رئیس که تنهای تنها بود شروع کرد به احوال پرسی. انقدر از آب و هوا پرسید که خودشم کم کم خسته شد. یه هو در وا شد و دو نفر که خیلی به خودشون رسیده بودن زرتی نشستن روبروی من و یکیشون که یه کراوات مسخره ای داشت، یه دفترچه از جیبش درآورد و شروع کرد به یادداشت برداری و اون یکی یه کاتالوگ مانندی گذاشت جلوم و مثل مجری اخبار 20:30شروع کردبه توضیح دادن.

بله، تازه ملتفت شدم کجا هستم و چرا هستم و اینا کیند. گلد کوئیست. خدا نامردشو گیر اینا نندازه. باورم نمیشد چه رکبی خوردم. شوکه شوکه شده بودم. منگ، منگ بودم. از یه طرف این پسره هی توضیح میداد از یه طرفم این رفیق ما و اون آقا رئیس!! سرشونو بابت تایید مثل عروسک شارژی بالا پایین میکردن. از یه طرف دلم به حال خودم میسوختو از طرف دیگه به حال اینا، که نمیدونستن دارن کیو پرزنت میکنن. تا اون موقع شاید 20 بار از این چرندیات شنیده بودمو با دلیل و منطق غیرممکن بودنشو توجیح کرده بودم. ولی این بار دیگه حالشو نداشتم با اینا جرو بحث کنم. مثل مجسمه نشسته بودمو خودمو زده بودم به اون راه که من دفعه اولمه. فقط میخواستم در برم. ولی مگه اجازه میدادن. باید 3 روز با حدود پنجاه، شصت نفر آشنا شی تا شاید بتونن با شستشوی مغزی، پول بی زبونتو بکشن بیرون. اصلا پول به درک، آدم مگه وقتشو کوپونی خریده که، خرج این مسخره بازیا بکنه.

به چه بدبختی در رفتم!! ولی هنوز دلم واسه رفیق ساده لوحم میسوزه. نه فقط اون. واسه آدمای بدبختی که اینجوری زیر پله های ترقی و پولدارشدن یه عده انگشت شمار، له میشن. چرا باید تو کشوری که این همه منابع فیزیکی و فکری و علمی غنی داره، بیکاری و فقر طوری بیداد کنه که، بعضی ها بخوان اینجوری از بدبختی آدما سواستفاده کنن. واقعا چرا؟

۳ نظر:

  1. تو پاراگراف سوم کاملا ذوق‌زده شدم !!! اما متاسفم برای اون حباب بالا سرت که مجبور به ترکیدن شد. و باید بگم این اتفاق رو از خیلی دوستان و آشنایان شنیدم،
    باید هوای بدبختی‌ها رو هم داشت!

    پاسخحذف
  2. خيلي داستانت برام آشناستواين قسمت شروع هر کاري.اينکه آدم خوشحاله و از اينکه به عنوان يه آدم حق زندگي کردن رو با قطره چکون بهش مي دن و بايد شکر گزار هم باشه.بعد يهو مي بيني حتي همون رو هم نداري.حقوق و مزايا که هيچي.
    پاراگراف آخرت که واقعاعالي بود.دقيقا همينطوره آقاما روي گنج خوابيديم اما بايد فقير باقي بمونيم تا يه عده بائوباب وار رشد کنن.

    پاسخحذف
  3. همه ی حرفای شما درست .
    اما دوست خوشگل من ، شما یه چیزی رو مد نظر قرار نمی دی .
    اصلا احساس می کنم که توی همه ی نوشته هات ، یه جورایی ، یه طرفه به قاضی می ری . متن قشنگی بود . حرف دلت بود . واقعیت جامعه بود . اما تحلیلت ، ناشی از یه واقع نگری نبود ، بلکه ناشی از یه نوع خاصی از تصور ذهنی یه نفر بود .
    اگه شرکتای هرمی توی کشورمون فعاله ، بخاطر اینه که هممون دوست داریم یه شبه ، اونم بدون هیچگونه تلاشی پولدار بشیم .
    اگه ما هم مثه ژاپنی ها برای ذره ذره ی پولمون ، جون می کندیم ، اونوقت شرایط فرق می کرد .
    اونجا مردم از بس کار می کنن ، دولت طبق قانون ، به زور مردم رو وادار به استراحت می کنه . اما اینجا اگه زور نباشه ، هیشکی کار نمی کنه . هر کدوم از ما اگه کار می کنیم ، یه زوری هست . حالا این زور ، یا خونواده است یا نون شبه یا ...

    پاسخحذف