اندکی صبر سحر نزدیک است


۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

برای پویا


خیلی بی معرفتی میدونی چرا؟ تو رفتی. خلاص شدی ولی ما چی با مرام؟ کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتیم و نمیدونیم به حال بد بختیمون گریه کنیم یا به حماقتامون بخندیم. موندیم عزیز بدجوری موندیم تو این منجلاب حماقت اکثریت. ای ..........کنم اونی رو که این اکثریت رو وارد ادبیات اجتماعی و سیاسی بشر کرد.
خوش باش عزیز طعم آزادی رو جای ما هم بچش.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

امید

در هر خانه، در هر کوچه، در هر خیابان، در هر شهرمان یک سال گذشت. یک سال استرس. یک سال ترس. یک سال خفقان. شاید به آرامش رسیدن در این وضعیت حاکم، بیش از یک خیال خام نباشد ولی باز امید چیزی است نمی توان آن را از انسان جدا کرد. امید داریم اما باز می ترسیم. با تمام نا امیدیمان امید داریم. شاید از فضای موجود رها شویم و کمی آرامش یابیم.

بتوانیم اندکی با آسودگی خاطر زندگی کنیم. زندگی کنیم و زندگی کنیم نه زیست! کی رها می شویم؟ کی به این آسودگی می رسیم؟ شاید برای من تنها این جمله التیام بخش باشد. سرزمینم، تنها نخواهی ماند.

« هرگز از مرگ نهراسیده ام.

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.

هراس من باری همه، مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد.

جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتن خویش به رویی پی افکندن

اگر مرگ را از این همه، ارزش بیشتر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

من، بعداز 20 سال



فکر کردی بعد از بیست سال چه قیافه ای پیدا می کنی؟ داشتم وبگردی میکردم که توی سایت یک پزشک به پست جالبی بر خوردم. بخش مربوط به معرفی یه سایت بود که شکل و قیافه رو بعد از گذشت بیست یا سی سال پیش بینی میکرد. برا من که خیلی جالب بود. تو هم میتونی خیلی راحت امتحان کنی. البته اگه جرأتشو داشتی! (جدی نگیرید. همینجوری گفتم که خودمو تحویل گرفته باشم).
البته چون این سایت مال خارجکی هاست، قیافتو برای شرایطی طراحی میکنه که خودش میخواد. یعنی شرایط اجتماعی و اقتصادی محل زندگی رو در نظر نمیگیره. بابت همین من نتیجه گرفتم که اگه الان از کشور مهاجرت کنم، شاید بعد بیست سال این شکلی بشم وگرنه...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

ارزش


در فرهنگ ما ایرانی ها، ارزش قائل نشدن به داشته ها تقریبا به یک عادت تبدیل شده است. معمولا زمانی به فکر ارزش ها می افتیم که کار از کار گذشته باشد. در چنین مواقعی نیز با یک افسوس و ناراحتی موقتی همه چیز تمام می شود و کل موضوع به فراموشی سپرده می شود. از نمونه های این عادت می توان به از دست دادن شخصیت ها و چهره های معروف اجتماعی اشاره کرد. آخرین مورد هم مرگ هنرمند بزرگمان ، حمیده خیرآبادی بود که خیلی ها حتی افسوس هم نخوردند. اصلا خبرش را هم نشنیدند یا نخواستند که بشنوند. چون اگر به فکر بودند همان مدتی که مادر بزرگ همیشه گی سینما در بستر بیماری بود یادی نموده و قدمی بر می داشتند.اصولا ما به مرده پرستی معروفیم اما در این مورد حتی مرده پرستی هم نکردیم.

پس کی می خواهیم به نخبه هایمان ارزش قائل شویم؟ چه وقت می خواهیم به فکر شخصیت های افتخارآفرینمان باشیم؟ امکاناتمان را در اختیارشان بگذاریم یا زمینه ساز پیشرفت بیشترشان شویم؟

همین فوتبال را در نظر بگیرید. در کل دنیا به عنوان صنعت کرور کرور سرمایه به پایش می ریزند ولی در کشور ما استعدادها پیش کششان، به فکر داشته ها هم نیستند. وقتی یک بازیکن ژاپنی یا کره ای لژیونر می شود که برای کشورش افتخار بیافریند، همه ی امکانات رسانه ای در اختیار است که حمایتش کند و به یک چهره جهانی تبدیلش کند، ما چطور؟ فعلا دو بازیکن داریم که در لالیگا بازی می کنند که غیر از چهار بازی حساس در سال، بازی دیگری از ایشان پخش نمی شود. در حالی که تقریبا برای همه ی ایرانی ها دیدن بازی بد نکونام و شجاعی لذت بخش است، چه برسد به این که درخشش آنها به نمایش گذاشته شود. صدا سیما حاضر است بازی کم اهمیتی از لیگ انگلیس یا ایتالیا پخش کند ولی بازی نکونام و شجاعی زنده پخش نشود. واقعا این برخورد مناسبی در قبال افتخار آفرینانمان است؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

بوسه بر دستان ...


آمدی دست تو میگیردم، بر دستت بوسه می زنم...
با عشق، با هراس-بر دستت بوسه می زنم-
آمدی که نابودم کنی خوب می دانم...
زانوانم می لرزد بیا! نابودم کن، بر دستت بوسه می زنم...
دندان در میوه فرو می بری و به دورش می اندازی، در قلبم دندان فرو کن که از آن توست.
خوشا زخمی که از دندان تو بر جا ماند- بر دستت بوسه می زنم-
همگی ام را می خواهی و چون همه را گرفتی به هیچ کارش نمی زنی،
جز ویرانی به جا نمی گذاری-بر دستت بوسه می زنم-
دستت که نوازش می دهد فردا خواهدم کشت،
به انتظار ضربت کشنده تو برآن بوسه می زنم...
مرا بکش! بزن!هر بار که دردم می دهی، راحتی است که می رسانی، نجاتم می بخشی،
ای ویرانگر -بر دستت بوسه می زنم-
هر یک از ضربات تو که خونینم می کند، رشته پیوندی را می گسلد، تو زنجیر را همراه گوشت تن بر می کنی- بر دستت بوسه می زنم -
زندان تنم را ای کشنده من در هم می شکنی، و از رخنه آن زندگی من به در می رود- بر دستت بوسه می زنم-
من زمین زخم دیده ام، که دانه در آن خواهد رست،
دانه دردی که تو افشانده ای- بر دستت بوسه می زنم-
بیفشان درد مقدس را، تا درون سینه ام رسیده شود،
سراسر دردهای جهان، بر دستت بوسه می زنم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

!!!!!

تا حالا خودتون رو ازنگاه مخاطبتون دیدین؟ کار خیلی سختیه. من که هیچ وقت نتونستم همچین کاری بکنم. همیشه به این فکر کردم که چجوری میشه فهمید اطرافیانم من رو چجوری میبینن یا در موردم چی فکر میکنن. من که وبلاگ هایی که دنبال میکنم اینجوری میبینم در مورد این موضوع هم بیشتر از این نمیتونم کمکشون کنم!!!!!!!!

البته برای کیفیت بد دوربین موبایلم ازشون معذرت میخوام.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

نامه ای برای ما

محسن برزگر. شاید توی این دوره زمانی که بدون گذراندن پیش زمینه های لازم، هر کسی رو دعوت به ورود به دانشگاه میکنن، یه اسم بزرگتر از دانشجو لازم داشته باشه. محسن دانشگاه بابل هم رفت پیش دوستای دیگش. فکر میکنم 10 ماه حبس برای دبیر فرهنگی سابق انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل، در مقابل یک سال محرومیت از تحصیلش سنگینی خاصی نداشته باشه. دوشنبه هفته قبل بچه های دانشگاه مراسم با شکوهی رو برای بدرقه محسن به زندان برگزار کردن. مراسمی برای رفتن به جایی که محسن برزگر باید نادم بشه و برگرده. باید بفهمه که عقایدش جرم بوده!!!

محسن قبل رفتن یه نامه نوشته که حیفم اومد منم تو وبلاگ نذارمش. نامه ای که هر بار میخونم بیشتر منقلبم میکنه. حتما بخونش.

نامه‌ای سرگشاده به دوست عزیز

در کوچه‌ها‌، در خیابان‌ها، در هر خانه و در هر مغازه، انسان‌ها را می‌یابی که در گذرند، یکی با عصایی در دست و دیگری با کوله باری از رنج بر پشت و در میان تمامی این انسان‌ها‌، انسانی است که چون ققنوس هر بار از مرگ خود زاده می‌شود، انسانی که در تمامی عکس‌ها و هر آن‌چه باقی مانده از تجربه ایست، چهره‌اش ناپیداست و لیکن روح وجودش در تمامی تاریخ سایه می‌افکند و هر کجا که نیست اثری از خود بر جای گذاشته است، این انسان می‌تواند هنرمندی فقیر باشد یا فیلسوفی تنها یا داستان‌نویسی مغموم و یا شاعری اسیر دست احساسات و یا مبارزی که هر‌گز بر جای نمی‌شیند و.. تمامی اینان را یک چیز و تنها یک چیز به هم پیوند می‌زند‌: آزاد زیستن که تنها آزاد زیستن را سزای انسانیست، آن‌که آزاد زندگی می‌کند، همواری تغییر می‌کند و می‌آفریند و آزادی هم اختیار اوست در برگزیدن راهش برای تغییرو آفرینشی ژرف که آفرینش سرنوشت خویش، زیباترین این آفرینش است، هرگز از یاد مبر، هر آن‌چه از آن توست همه از اختیار توست و انسان و تنها یک انسان اگر بخواهد، جهانی را تواند به کام خود سازد؛ آنان که می‌پندارند انسان را حتی با مرگ می‌توانند به بند کشید، سیزفان محقورند که از حقارت خویش، جاودانه پرومته‌ی آزاد را در بند پنداشته‌اند .

وامروز درد من از آنانیست که نمی‌بینند مرگ انسانیت را، آنانی که خفت این‌گونه زیستن را پذیرفته‌اند، آنان که مرگ انسانیت خویش را پذیرفته‌اند، تو آن‌چنان باش که سزاوار توست، مغرور باش و سربلند که آنان که فلک از تواضعشان گوشش کر است، همان ریاکاران به دروغ حامی مظلومان، حقیران قاتلانند که مردم را در هر کوی و برزن به دار می‌کشند تا ز انبوه اجساد کاخ قدرتشان را بر افرازند.

همواره بدان زندگی زیباست، جهان زیباست و انسان خود آفریننده‌ی تمامی دنیاهاست، همه را دوست بدار و همه را ببخش، همه آنان که دوستت می‌دارند را ببخش، حتی آنان که قربانیان راه آزادی را معدوم نه مرحوم می‌دانند را ببخش، حتی آنان که از برای قدرت خویش مردمان را به دار می‌کشند را ببخش، آن‌گونه زندگی کن که گویی هر لحظه‌ی این زندگی تا ابد تکرار می‌شود، از آن لذت ببر و آزادمنشانه آن را بساز، علیه دشمنان آزادی بجنگ و لیکن حتی دشمنان آزادی را نیز ببخش.

من، سال‌هاست که رنجی در ژرفنای وجودم ریشه دوانده است، رنجی ابدی، رنجی که هستی با تمام وجود خویش آن‌را بر دوش من افکنده است، نمی‌دانم اگر انسان‌ها نبودند، تا انسان را دوست بدارم، چگونه مرا توان تحمل این رنج بود، رنجی که هر انسان در لحظاتی از تنهایی خویش بدان پی می‌برد، عده‌ای آنرا فراموش می‌کنند، عده‌ای ایمان می‌آورند، عده‌ای خود را نابود می‌کنند و عده‌ای نیز هم‌چو من درمان درد را در رقم‌زدن چندین باره‌ی سرنوشت هستی خود می‌یابند و دوست داشتن انسان‌ها، که داستان عجیبیست این عشق به انسان، ‌و این داستان تا جهان زیباست، تا زندگی زیباست، تا ابد، تکرار می‌شود.

من تا زنده ام بر این امیدم که روزگار یاس و درد ما، روزگار سیاهی، روزهای دروغ برای زیستن، روزهای تاریکی نیز روزی به پایان می‌رسد.

۱۸ اسفند ۱۳۸۸ خورشیدی


۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

هنر و دموکراسی نزد ایرانیان است و بس.

این عکسارو تابستون امسال توی ورودی شهر ارومیه، از سمت سلماس گرفتم. نمیدونم چرا تا حالا به کسی نشونشون نداده بودم. هر چی هست ذوق و هنر کارگر شهرداریه، که جایی بهتر از بلوار ورودی شهر پیدا نکرده به رخ بکشه. حتما بهش باید دست مریزاد گفت.
چهار سالی که ارومیه بودم چیزای عجیب زیادی دیدم چه خوب، چه بد. اکثر خاطرات و لحظه هام شیرین بودن، ولی این صحنه جالب که الان با شما به شراکت گذاشتم، هیچ وقت از یادم نمیره. شاید علتش غیر طبیعی بودن صحنس. نمیدونم. ولی هرچی که هست نشونه ی آزادی عقبده و نظر تو مملکتمونه. وقتی تو سازمان ملل درجه آزادی ایران رو در حد مطلق اعلام میکنیم، به خاطر همین چیزاس خوب. آخه کجای دنیا دیدی یه کارگر شهرداری اولا این همه هنرمند باشه، دوما بتونه آزادانه هنرشو بدون اینکه هزینه گالری و نمایشگاه بده، اینجوری یه نمایش بذاره؟ نه، جون من دیدین؟ نیست به خدا نگرد. این هنر اصالتا و نسل اندر نسل ایرانیه عزیز من. به این میگن آزادی و دموکراسیه ایرانی، اونم از نوع مطلقش. نظر تو چیه؟

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

آقای دولت


من بیکارم.

فکر کنم به راحتی بشه نتیجه گرفت که درآمدی هم ندارم. میخوام هیچ کس من رو درک نکنه به غیر از یک نفر. آقای دولت.

نمیدونم تا حالا شده، این آقای دولت با جیب خالی از خونه بزنه بیرون و برای گرفتن یه نخ سیگار از دوستش شرمنده بشه؟ البته مسائل اساسی زندگی رو میزنیم کنار. تشکیل زندگی و خونه و ماشین و آسایش و رفاه بخوره فرق سر منو عمه ایشون. تا حالا شده با چند تا اسکناس خرد سوار تاکسی بشه و موقع دادن کرایه، راننده بهش برگرده بگه : رو پولتون شعار نوشتن اینارو عوض کنین. فکر میکنین درک کنه اینجور مواقع چه احساسی به آدم دست میده؟ یکی نیست به این راننده بگه چیکار به چرت و پرتای صدا و سیما!! داری. این ما هستیم که به این کاغذ پاره های مثلا اسکناس ارزش میدیم. تو بگیری من بگیرم اون یکی بگیره، کی میخواد به ما گیر بده؟

نمیدونم این آقای مثلا دولت، سر کوچشون ( همون کوجه ای که گوجه فرنگی رو ارزون میدن) فرش فروشی داره که خوشه بندیه اقتصادیش یک باشه؟ البته فرش فروشی که ارزون ترین جنس گالریش 5 میلیون قیمتشه! اونوقت من بیکار، خوشه اقتصادیم .... میدونم خیلی راحت میتونین حدس بزنین چنده.

من کار میخوام آقای دولت. فکر کنم این کوچکترین حق قانونی من باشه که از شما این رو بخوام. من کاری ندارم حضرت نوح عدالت رو تو جامعه برقرار کرد یا نه.من کاری ندارم تلویزیون مناظره میذاره یا نه. من کاری ندارم سنای آمریکا، چند میلیون دلار برای جنگ نرم تصویب میکنه، چون در مقابل بیکاری من خطری محسوب نمیشه. من کاری ندارم اون فرش فروش، با اون درآمد نجومیش چطوری خوشه یک شده. من کاری ندارم قرار دهه فجر چه خبر خوشی میخوای به ما بدی. تنها خبر خوشی که میتونه منو به زندگی (چه عرض کنم، بهتر بود بگم زیست) برگردونه، شاغل شدنمه، همین و بس.