اندکی صبر سحر نزدیک است


۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

آقای دولت


من بیکارم.

فکر کنم به راحتی بشه نتیجه گرفت که درآمدی هم ندارم. میخوام هیچ کس من رو درک نکنه به غیر از یک نفر. آقای دولت.

نمیدونم تا حالا شده، این آقای دولت با جیب خالی از خونه بزنه بیرون و برای گرفتن یه نخ سیگار از دوستش شرمنده بشه؟ البته مسائل اساسی زندگی رو میزنیم کنار. تشکیل زندگی و خونه و ماشین و آسایش و رفاه بخوره فرق سر منو عمه ایشون. تا حالا شده با چند تا اسکناس خرد سوار تاکسی بشه و موقع دادن کرایه، راننده بهش برگرده بگه : رو پولتون شعار نوشتن اینارو عوض کنین. فکر میکنین درک کنه اینجور مواقع چه احساسی به آدم دست میده؟ یکی نیست به این راننده بگه چیکار به چرت و پرتای صدا و سیما!! داری. این ما هستیم که به این کاغذ پاره های مثلا اسکناس ارزش میدیم. تو بگیری من بگیرم اون یکی بگیره، کی میخواد به ما گیر بده؟

نمیدونم این آقای مثلا دولت، سر کوچشون ( همون کوجه ای که گوجه فرنگی رو ارزون میدن) فرش فروشی داره که خوشه بندیه اقتصادیش یک باشه؟ البته فرش فروشی که ارزون ترین جنس گالریش 5 میلیون قیمتشه! اونوقت من بیکار، خوشه اقتصادیم .... میدونم خیلی راحت میتونین حدس بزنین چنده.

من کار میخوام آقای دولت. فکر کنم این کوچکترین حق قانونی من باشه که از شما این رو بخوام. من کاری ندارم حضرت نوح عدالت رو تو جامعه برقرار کرد یا نه.من کاری ندارم تلویزیون مناظره میذاره یا نه. من کاری ندارم سنای آمریکا، چند میلیون دلار برای جنگ نرم تصویب میکنه، چون در مقابل بیکاری من خطری محسوب نمیشه. من کاری ندارم اون فرش فروش، با اون درآمد نجومیش چطوری خوشه یک شده. من کاری ندارم قرار دهه فجر چه خبر خوشی میخوای به ما بدی. تنها خبر خوشی که میتونه منو به زندگی (چه عرض کنم، بهتر بود بگم زیست) برگردونه، شاغل شدنمه، همین و بس.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

تجربه سال نو



تلفنم زنگ خورد، ناصر بود. از بچه های دانشگاه بود. پسر آرومی بود، معمولا با کسی کار نداشت. همیشه فکر درس و پاس کردن واحدهای درسیش بود.

اول نشناختمش، 4 ماهی میشد ازش خبری نداشتم، میخواست سرکارم بذاره ولی وقتی اون خنده مخصوصشو با صدای عجیب و غریب شنیدم دیگه خودشو لو داده بود. از تموم شدن درسش میگفت و از کار جور کردن داداشش در کرج. می گفت شرکت خوبیه، خیلی راحتم. راستش بهش حسودیم شد، چند لحظه از رشته تحصیلی خودم بدم اومد، در حالی که همیشه بهش مینازیدم و خیلی باهاش حال میکنم. با خودم گفتم کاش منم معماری میخوندم.

چند روزی گذشت. مثل عادت همیشگی عصرام، داشتم تو کافه کلک چال قهوه میخوردم که ناصر دوباره تماس گرفت. گفت که خبر بیکاری من ناراحتش کرده و میخواد به واسطه داداشش با مدیرعامل شرکت صحبت کنه و منم بکشنونه شرکت. حرفش خیلی ذوق زدم کرد، بیکاری چند ماهه خیلی عذابم داده بود، دیگه داشتم کم میاوردم. چند لحظه فکر کردم که ناصر فرشته نجاتیه که خدا فرستادتش. با خودم میگفتم که بالاخره منم میتونم حسابداری رو، تو یه شرکت ساختمونی بزرگ و کت و کلفت شروع کنم. چند وقت گذشت ناصر بابت این که نتیجه رو بهم خبر بده تماس بگیره. خیلی استرس داشتم ولی ناصر با هیجان بهم گفت که خبرش خوشه و مدیرعامل با همکاریم موافقت کرده، به شرطی که چند روز کارمو ببینه و بپسنده.

اتوبوس داشت به پل فردیس نزدیک میشد، به ناصر زنگ زدم. بهش گفتم من کرجم کجا بیام. گفت که کرج پیاده نشم و مستقیم بیام ترمینال غرب اونجا ببینمش. منم که همه شب رو داشتم حساب کتاب پس اندازای حقوق آیندم رو میکردم که کی میتونم ماشینی بخرم و خونه لوکسی اجاره کنم، اعتراضی نکردمو قرارمون ترمینال آزادی شد.

دم در شرکت بودیم. ناصر گفت گوشیتو خاموش کن، زنگ بخوره رئیس ناراحت میشه. هرجقدر دنبال تابلویی چیزی گشتم اسم و رسم شرکت رو فهمم، پیدا نکردم. رفتیم داخل و آقای رئیس که تنهای تنها بود شروع کرد به احوال پرسی. انقدر از آب و هوا پرسید که خودشم کم کم خسته شد. یه هو در وا شد و دو نفر که خیلی به خودشون رسیده بودن زرتی نشستن روبروی من و یکیشون که یه کراوات مسخره ای داشت، یه دفترچه از جیبش درآورد و شروع کرد به یادداشت برداری و اون یکی یه کاتالوگ مانندی گذاشت جلوم و مثل مجری اخبار 20:30شروع کردبه توضیح دادن.

بله، تازه ملتفت شدم کجا هستم و چرا هستم و اینا کیند. گلد کوئیست. خدا نامردشو گیر اینا نندازه. باورم نمیشد چه رکبی خوردم. شوکه شوکه شده بودم. منگ، منگ بودم. از یه طرف این پسره هی توضیح میداد از یه طرفم این رفیق ما و اون آقا رئیس!! سرشونو بابت تایید مثل عروسک شارژی بالا پایین میکردن. از یه طرف دلم به حال خودم میسوختو از طرف دیگه به حال اینا، که نمیدونستن دارن کیو پرزنت میکنن. تا اون موقع شاید 20 بار از این چرندیات شنیده بودمو با دلیل و منطق غیرممکن بودنشو توجیح کرده بودم. ولی این بار دیگه حالشو نداشتم با اینا جرو بحث کنم. مثل مجسمه نشسته بودمو خودمو زده بودم به اون راه که من دفعه اولمه. فقط میخواستم در برم. ولی مگه اجازه میدادن. باید 3 روز با حدود پنجاه، شصت نفر آشنا شی تا شاید بتونن با شستشوی مغزی، پول بی زبونتو بکشن بیرون. اصلا پول به درک، آدم مگه وقتشو کوپونی خریده که، خرج این مسخره بازیا بکنه.

به چه بدبختی در رفتم!! ولی هنوز دلم واسه رفیق ساده لوحم میسوزه. نه فقط اون. واسه آدمای بدبختی که اینجوری زیر پله های ترقی و پولدارشدن یه عده انگشت شمار، له میشن. چرا باید تو کشوری که این همه منابع فیزیکی و فکری و علمی غنی داره، بیکاری و فقر طوری بیداد کنه که، بعضی ها بخوان اینجوری از بدبختی آدما سواستفاده کنن. واقعا چرا؟